اسلایدر

داستان شماره 469

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 469
[ جمعه 19 تير 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 21:46 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 468

داستان شماره 468

داستان کشیش و بودایی و مسلمان


بسم الله الرحمن الرحیم
یک روز یک کشیش مسیحی، راهب بودایی، و ملای مسلمان تصمیم میگیرند تا ببینندکدوم توی کارش بهتره... به همین منظور، تصمیم میگیرند که هر کدوم به یک جنگل برند، یک "خرس" پیدا کنند و سعی کنند اون "خرس" رو به دین خودشون دعوت کنند. بعد از مدتی، دور هم جمع میشند و از تجربه شون صحبت میکند... اول از همه کشیش شروع به صحبت کرد :"وقتی خرس رو دیدم، براش چند آیه از کتاب مقدس (درباره قدرتصلح، کمک و مهربانی به دیگران) خوندم و بهش آب مقدس پاشیدم. خرس اونقدر شیفته ومبهوت شد که قراره هفتهٔ دیگه اولین مراسم تشریف ش برگزار بشه".
راهبه بودایی گفت: "من خرسی رو کنار یک جوی آب توی جنگل دیدم..براش مقداری ازکلمات آسمانی بودای بزرگ موعظه کردم. براش از قدرت ریاضت، تمرکز و قانون کارما) قانون عمل و عکس العمل رفتار آدمی) صحبت کردم. خرس آنقدر علاقه مند شده بودکه به من اجازه داد غسل تعمید بدهمش و براش یک اسم مذهبی-بودایی انتخاب کنم".
پس از آن، هر دو به ملای مسلمان نگاه کردند که روی تخت (و در حالی که از سر تاپا بدنش توی گچ بود) دراز کشیده بود. ملا گفت :"هههممم...الان که به گذشته واون روز فکر میکنم، میبینم که شاید نباید کارم رو با "ختنه کردن" شروع میکردم

[ جمعه 18 تير 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 21:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 467
[ جمعه 17 تير 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 15:6 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 466
[ جمعه 16 تير 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 15:6 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 465
[ جمعه 15 تير 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 15:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 464
[ جمعه 14 تير 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 15:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 463
[ جمعه 13 تير 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 15:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 462

داستان شماره 462

داستان طنز و جالب مهندس و برنامه نویس


بسم الله الرحمن الرحیم
یک برنامه نویس و یک مهندس در یک مسافت طولانی هوایی در کنار یک دیگر در هواپیما نشسته بودند.
    برنامه نویسه میگه مایلی با هم بازی کنیم؟ مهندس که میخواست استراحت کنه محترمانه عذر خواهی میکنه و رویشو بر میگردونه تا بخوابه.
    برنامه نوسه دوباره میگه بازی سرگرم کننده ای است من از شما یک سوال می کنم اگر نتوانستید 5دلار به من بدهید بعد شما از من سوال کنید اگر نتوانستم پنج دلار به شما میدهم.
    مهندس دوباره معذرت خواست وچشماشو بست که بخوابه.
    برنامه نویسه پیشنهاد دیگری داد گفت اگر شما جواب سوال منو بلد نبودید 5 دلار بدهید اگر من جواب سوال شما رو بلد نبودم دویست دلار به شما میدهم .
    این پیشنهاد خواب رو از سر مهدس پراند و رضایت داد که بازی کند.
    برنامه نویس نخست سوال کرد .فاصله زمین تا ماه چقدر است؟؟ مهندس بدون اینکه حرفی بزند بلا فاصله 5 دلار رو به برنامه نویس داد حالا مهندس سوال کرد .
    اون چیه وقتی از تپه بالا میره سه  پا داره وقتی پایین میاد چهار  پا؟؟ برنامه نویس نگاه متعجبانه ای انداخت ولی هرچی فکر کرد به نتیجه نرسید بعد تمام اطلاعات کامپیوترشو جستجو جو کرد ولی چیز به درد بخوری پیدا نکرد بعد با مودم بیسیم به اینترنت وصل شد و همه سایت ها رو زیر رو کرد به چند تا از دوستا شم ایمیل داد با چندتا شون هم چت کرد ولی باز هیچی به دست نیاورد بعد از سه  ساعت مهندس رو بیدار کرد و دویست دلار رو بهش داد مهندس مودبانه پول رو گرفت و رویش رو برگرداند تا بخوابد.
    برنامه نویس او را تکان داد گفت خوب جواب سوالت چه بود؟؟ مهندس بدون اینکه کلمه ای بر زبان بیاورد 5 دلار به برنامه نویس داد و رویش را برگرداند و خــــــوابید!!!
    .
    .
    .
    .
    نتیجه اخلاقی : حسن کل کل با مهندس جماعت خطرناکه حسن !!!(مهندس هم جواب رو بلد نبود و در جواب سوال برنامه نویس باز پنج دلار داد بهش

[ جمعه 12 تير 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 15:2 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 461

داستان شماره 461

داستان طنز مسافر اتوبوس


بسم الله الرحمن الرحیم
یکی از دوستام تعریف می کرد : “با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم یه بچه ء ۵-۶ ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی میگرف طرف من هی میکشید طرف خودش. منم کرمم گرفت ایندفعه که بچه شکلاتو آورد یه گاز بزرگ زدم!بچه یکم عصبانی شد ولی مامان باباش بهش یه شکلات دیگه دادن.خیلی احساس شعف میکردم که همچین شیطنتی کردم
یکم که گذشت دیدم تو شکمم داره یه اتفاقایی میوفته.رفتم به راننده گفتم آقا نگه دار من برم دستشویی
خلاصه حل شد.یه ربع نگذشه بود باز همون اتفاق افتاد.دوباره رفتم…سومین بار دیگه مسافرا چپ چپ نیگا میکردن
اینبار خیلی خودمو نگه داشم دیدم نه انگار نمیشه رفتم راننده گفت برو بشین ببینیم توام مارو مسخره کردي
رفتم نشستم سر جام از مامان بچه پرسیدم ببخشید این شکلاته چی بود؟
گفت این بچه دچار یبوسته، ما روی شکلاتا مسهل میمالیم میدیم بچه میخوره!!!خلاصه خیلی تو مخمصه گیر کرده بودم.خیلی به ذهنم فشار آوردم بالاخره به خانومه گفتم ببخشید بازم ازین شکلاتا دارین؟گف بله و یکی داد..رفتم پیش راننده گفتم باید اینو بخورین. الا و بلا که امکان نداره دستمو رد کنین.خلاصه یه گاز خوردو من خوشحال اومدم سر جام . ده دقیقه طول نکشید راننده ماشینو نگه داشت!!!منم پیاده شدم و خوشحال از نبوغی که به خرج دادم! یه ربع بعد باز ماشینو نگه داشت…! بعد منو صدا کرد جلو گفت این چی بود دادی به خورد من؟ گفتم آقا دستم به دامنت منم همین مشکلو داشتم! کار همین شکلاته بود!شما درکم نمیکردین! خلاصه راننده هر یه ربع نگه میداشت منو صدا میکرد میگفت هی جوون! بیا بریم

نتیجه اخلاقی : وقتی دیگران درکتون نمی کنند ، یه کاری کنید درکتون کنند

[ جمعه 11 تير 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 15:1 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 460
[ جمعه 10 تير 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 15:1 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 459
[ جمعه 9 تير 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 15:0 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 458
[ جمعه 8 تير 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 14:59 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 457
[ جمعه 7 تير 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 14:59 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 456
[ جمعه 6 تير 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 14:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 455

داستان شماره 455

پیرمرد و مزرعه سیب زمینی اش


بسم الله الرحمن الرحیم
پيرمردي تنها در مينه سوتا زندگي مي كرد . او مي خواست مزرعه سيب‎
‎زمينياش راشخم بزند اما اين كار خيلي سختي بود . تنها پسرش كه مي توانست
به او كمك كند در زندان بود . پيرمرد نامهاي براي پسرش نوشت و وضعيت را
براي او توضيح داد : پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست
سيب زميني بكارم . من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت
هميشه زمان كاشت محصول را دوست داشت. من براي كار مزرعه خيلي پير شده ام.
اگر تو اينجا بودي تمام مشكلات من حل مي شد. من مي دانم كه اگر تو اينجا
بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي . دوستدار تو پدر پيرمرد اين تلگراف را
دريافت كرد : "پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان
كرده ام . " 4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پليس محلي ديده
شدند , و تمام مزرعه را شخمزدند بدون اينكه اسلحه اي پيدا كنند . پيرمرد
بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت كه چه اتفاقي افتاده و مي
خواهد چه كند ؟ پسرش پاسخ داد : پدر برو و سيب زميني هايت را بكار ، اين
بهترين كاري بود كه از اينجا مي توانستم برايت انجام بدهم . نتيجه اخلاقي
: هيچ مانعي در دنيا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصميم به
انجام كاري بگيريد مي توانيد آن را انجام بدهيد . مانع ذهن است . نه
اينكه شما يا يك فرد، كجا هستيد

[ جمعه 5 تير 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 14:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 454

داستان شماره 454

داستان آبدارچی شرکت ماکروسافت


بسم الله الرحمن الرحیم
  مرد بيكاري براي آبدارچي گري در شركت مايكروسافت تقاضاي كار داد. رئيس
هيات مديره با او مصاحبه كرد و نمونه كارش را پسنديد.سرانجام به او گفت
شما پذيرفته شده ايد. آدرس ايميلتان را بدهيد تا فرم هاي استخدام را براي
شما ارسال كنم.مرد جواب داد : متاسفانه من كامپيوتر شخصي و ايميل
ندارم.رئيس گفت امروزه كسي كه ايميل ندارد وجود خارجي ندارد و چنين كسي
نيازي هم به شغل ندارد. مرد در كمال نااميدي آنجا را ترك كرد. نمي دانست
با ده دلاري كه در جيب داشت چه كند.تصميم گرفت يك جعبه گوجه فرنگي خريده
دم در منازل مردم ان را بفروشد. او ظرف چند ساعت سرمايه اش را دوبرابر
كرد . به زودي يك گاري خريد. اندكي بعد يك كاميون كوچك و چندي بعد هم
ناوگان توزيع مواد غذايي خود را به راه انداخت. او ديگر مرد ثروتمند و
معروفي شده بود. تصميم گرفت بيمه عمر بگيرد. به يك نمايندگي بيمه رفت
وسرويسي را انتخاب كرد. نماينده بيمه آدرس ايميل او را خواست ولي مرد
جواب داد ايميل ندارم. نماينده بيمه با تعجب پرسيد شما ايميل نداريد ولي
صاحب يكي از بزرگترين امپراتوريهاي توزيع مواد غذايي در آمريكا هستيد.
تصورش را بكنيد اگر ايميل داشتيد چه مي شديد؟ مرد گفت احتمالا آبدارچي

[ جمعه 4 تير 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 14:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 453

داستان شماره 453

داستان های کوتاه و طنزنامه های خنده دار و بانمک

 

بسم الله الرحمن الرحیم

ﺭﻭﺯﯼ ﺷﯿﺦ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭼﻨﺪ ﺗﻦ ﺍﺯ ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﻏﻨﯽ ﻭ ﻣﺎﯾﻪ ﺩﺍﺭﺵ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﮐﺎﺝ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺩﻭﺭ ﺩﻭﺭ ﺑﻮﺩﻧﺪﯼ
ﺗﯿﭗ ﺧﻔﻦ ﺷﯿﺦ ﺑﺎﻋﺚ ﺟﻠﺐ ﺗﻮﺟﻪ ﺩﺍﻓﺎﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﺩﺭ ﻣﺤﻔﻞ ﺩﻭﺭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺑﻪ ﻧﺎﮔﻪ ﭼﺸﻢ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺷﯿﺦ ﺑﻪ (ﺩﺍﻓﯽ ﺍﺳﻤﯽ) ﺍﻓﺘﺎﺩ
ﭘﺲ ﺷﯿﺦ ﺷﯿﺸﻪ ﺑﺮﻗﯽ ﺍﺗﻮﻣﺒﯿﻞ ﻣﺮﯾﺪ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﺪﺍﺩ ﻭ ﭼﺸﻤﮑﯽ ﻋﺎﺭﻓﺎﻧﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺧﻠﻮﺹ ﺩﻝ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺣﻮﺍﻟﻪ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪﯼ
ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺧﻨﺪﻩ ﻣﻠﯿﺤﯽ ﺑﻪ ﺷﯿﺦ ﻧﺜﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ! ﺩﺭ ﮐﻤﺎﻝ ﻧﺎ ﺑﺎﻭﺭﯼ ﺷﯿﺦ ﺍﺯ ﺩﺍﺩﻥ ﻧﻤﺮﻩ ﺗﻠﻔﻦ ﺧﻮﯾﺶ ﺍﺟﺘﻨﺎﺏ ﻧﻤﻮﺩﯼ
ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﺧﺸﺘﮏ ﺑﺮ ﮐﻒ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ ﮐﻪ یاشیخ! ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺁﻥ ﺑﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﮑﺮﺩ
ﭼﻪ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺩﺭ ﻧﺪﺍﺩﻥ ﻧﻤﺮﻩ ﺗﻠﻔﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪﯼ که ﻣﺎ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﭘﺮﺳﺖ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎﻫﻠﯿﻢ!؟
ﺷﯿﺦ ﺷﯿﺸﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﺪﺍﺩ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﺿﺒﻂ ﮐﻪ ﺁﻫﻨﮓ (ﻧﺎﺭﯼ ﻧﺎﺭﯼ ﻧﺎﺭﯼ) ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﮐﻢ ﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﭘﺎﺳﺦ ﺑﺪﺍﺩ:هماﻧﺎ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﺁﻫﻦ ﭘﺮﺳﺘﻨﺪ
ﺁﻥ ﺩﺍﻑ ﺍﺳﻤﯽ ، ﺍﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﺮﯾﺪ ﺑﺮ ﻣﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﺯﺩ. ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺎ ﭘﯿﮑﺎﻥ۶۷ ﮔﻮﺟﻪ ﺍﯼ ﺧﺴﺘﻪ ﯼ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺒﺮﯾﻢ ﺗﺎﺯﻩ ﻫﻮﯾﺖ ﻭﺍﻗﻌﯿﺶ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻣﯿﺸﻮﺩ
ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﭼﻮ ﺍﯾﻦ ﺳﺨﻦ ﺑﺸﻨﯿﺪﻧﺪ ، ﺑﻪ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﺣﺮﻭﻑ ﺍﻟﻔﺒﺎ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﮕﺸﺘﯽ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﮐﻼﻍ ﭘﺮ ﮐﻨﺎﻥ ﺗﺎ ﺍﺗﻮﺑﺎﻥ ﺻﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺍﻭﻝ ﻭﺍﺭﺩ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺷﺮﯾﻌﺘﯽ ﺷﺪﻧﺪﯼ ﻭ ﺍﺯ ﭘﻞ ﺭﻭﻣﯽ ﺑﻪ ﻗﯿﻄﺮﯾﻪ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪﯼ ﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﻠﻘﻪ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ

[ جمعه 3 تير 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 14:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 452
[ جمعه 2 تير 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 14:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 451
[ جمعه 1 تير 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 14:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 450

داستان شماره 450

داستان جالب “نقش زن در پیشرفت مردان


بسم الله الرحمن الرحیم
میگویند زنها در موفقیت و پیشرفت شوهرانشان نقش بسزایی دارند.
ساعد مراغه ای از نخست وزیران دوران پهلوی نقل کرده بود:
زمانی که نایب کنسول شدم با خوشحالی پیش زنم آمدم و این خبر داغ را به اطلاع سرکار خانم رساندم…
اما وی با بی اعتنایی تمام سری جنباند و گفت «خاک بر سرت کنند؛ فلانی کنسول است؛ تو نایب کنسولی؟
گذشت و چندی بعد کنسول شدیم و رفتیم پیش خانم؛ آن هم با قیافهایی حق به جانب…
باز خانم ما را تحویل نگرفت و گفت «خاک بر سرت کنند؛ فلانی معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولی؟!»
شدیم معاون وزارت امور خارجه؛ که خانم باز گفت «خاک بر سرت؛ فلانی وزیر امور خارجه است و تو…؟
شدیم وزیر امور خارجه گفت «فلانی نخست وزیر است… خاک بر سرت کنند!!!»
القصه آنکه شدیم نخست وزیر و این بار با گامهای مطمئن به خانه رفتم و منتظر بودم که خانم حسابی یکه بخورد و به عذر خواهی بیفتد.
تا این خبر را دادم به من نگاهی کرد؛ سری جنباند و آهی کشید و گفت:«خاک بر سر ملتی که تو نخست وزیرش باشی

[ پنج شنبه 30 خرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 19:12 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 449

داستان شماره 449

داستان جالب “ کلاه فروش


بسم الله الرحمن الرحیم
کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت.تصمیم گرفت زیر درخت
مدتی استراحت کند.لذا کلاه ها را کنار گذاشت وخوابید.وقتی بیدار شد
متوجه شدکه کلاه ها نیست . بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی
میمون را دید که کلاه را برداشته اند.
فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد.در حال فکر کردن سرش
را خاراند ودید که میمون ها همین کارراکردند.اوکلاه راازسرش برداشت
ودید که میمون ها هم ازاوتقلید کردند.به فکرش رسید… که کلاه
خود را روی زمین پرت کند.لذا این کار را کرد.میمونها هم کلاهها را
بطرف زمین پرت کردند.او همه کلاه ها را جمع کرد وروانه شهر شد.
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد.پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش
را تعریف کرد وتاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد
چگونه برخورد کند.یک روز که او از همان جنگلی گذشت در زیر
درختی استراحت کرد وهمان قضیه برایش اتفاق افتاد.
او شروع به خاراندن سرش کرد.میمون ها هم همان کار را کردند.او کلاهش
را برداشت,میمون ها هم این کار را کردند.نهایتا کلاهش رابرروی زمین
انداخت.ولی میمون ها این کار را نکردند.
یکی از میمون هااز درخت پایین امد وکلاه رااز سرش برداشت
ودر گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری

 

[ پنج شنبه 29 خرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 19:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 448

داستان شماره 448

داستان جالب “مادر شوهر و مادر زن


بسم الله الرحمن الرحیم
شهین خانم و مهین خانم توی خیابون به هم رسیدن ،بعد از کلی احوالپرسی و چاق سلامتی
شهین خانم پرسید :راستی از دخترت چه خبر؟
دوسالی باید باشه که ازدواج کرده ، از زندگیش راضیه ؟ بچه دار شد؟
مهین خانم یه بادی به غبغب انداخت و گفت :
آره جونم ،این پسره ، شوهرش ، مثل پروانه دور سرش می چرخه ، اون سال اول عروسی که دایم مسافرت بودن ، همه جا رو رفتن دیدن ، عید اون سال هم رفتن اروپا برای من هم یه پالتوی خیلی قشنگ آورده بود ، تو کار های خونه هم نمی گذاره دست از سیاه به سفید بزنه ،وقتی هم که حامله بود دیگه هیچی ، اینقدر بهش می رسید حالا هم که بچه اشون به دنیا اومده تا پوشک بچه رو هم این عوض میکنه ، آره شکر خدا خوشبخت شد بچه ام
شهین خانم گفت شکر خدا ، ببینم پسرت چیکار میکنه از زنش راضیه !؟
مهین خانم یه آهی کشید و یه پشت چشم اومد که ای خواهر نگو که دلم خونه ، پسر بد بختم هر چی در میاره همش خرج مسافرت این دختره میکنه ، انگار زمین خونه اشون میخ داره اون سال اول که اصلا توی خونه بند نبودن ،اصلا فکر نمیکرد که بابا این بدبخت خرج این همه سفر رو از کجا بیاره ، بعدش هم عیدیه رفتن دبی ،دختره برا ننه اش رفته بود یه پالتو خریده بود ۱۰۰ دلار، پسره شده حمال خونواده زنش، طفلک بچه ام توی خونه عین یه کلفت کار میکنه ،زنه دست از سیاه به سفید نمی زنه ، حامله که شده بود این پسره دیگه رسما شده بود زن خونه،بعد هم که زایمان کرد حتی پوشک بچه اش رو میده این پسر بد بخت عوض میکنه
آره خواهر طفلکم بدبخت شد

[ پنج شنبه 28 خرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 19:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 447

داستان شماره 447

داستان کوتاه خلبان


بسم الله الرحمن الرحیم
دو خلبان نابینا که هردو عینک های تیره به چشم داشتند،
در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپیما آمدند،در حالی که یکی از آنها عصایی سفید در
دست داشت و دیگری به کمک یک سگ راهنما حرکت می کرد. زمانی که دو خلبان وارد هواپیما شدند، صدای خنده ناگهانی مسافران فضا را پر کرد. اما در کمال تعجب دو خلبان به سمت کابین پرواز رفته و پس از معرفی خود و خدمه پرواز، اعلام مسیر و ساعت فرود هواپیما، از مسافران خواستند کمربندهای خود را ببندند.
در همین حال، زمزمه های توام با ترس و خنده در میان مسافران شروع شده و همه منتظر بودند، یک نفر از راه برسد و اعلام کند این ماجرا فقط یک شوخی یا چیزی شبیه دوربین مخفی بوده است.
اما در کمال تعجب و ترس آنها، هواپیما شروع به حرکت روی باند کرده و کم کم سرعت گرفت.
هر لحظه بر ترس مسافران افزوده می شد چرا که می دیدند هواپیما با سرعت به سوی دریاچه کوچکی که در انتهای باند قرار دارد، می رود.
هواپیما همچنان به مسیر خود ادامه می داد و چرخ های آن به لبه دریاچه رسیده بود که مسافران از ترس شروع به جیغ و فریاد کردند.
اما در این لحظه هواپیما ناگهان از زمین برخاست و سپس همه چیز آرام آرام به حالت عادی بازگشته و آرامش در میان مسافران برقرار شد.
در همین هنگام در کابین خلبان، یکی از خلبانان به دیگری می گوید :
باب، یکی از همین روزا بالاخره مسافرها چند ثانیه دیرتر شروع به جیغ زدن می کنن
و اون وقت کار همه مون تمومه

 

[ پنج شنبه 27 خرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 19:8 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 446

داستان شماره 446

داستان مامان


بسم الله الرحمن الرحیم
مادر مسعود برای دیدن پسرش مسعود به محل دیدن او یعنی لندن آمده بود. او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر به نام ویکی زندگی می کند. کاری از دست خانم حمیدی برنمی آمد و از طرفی هم اتاقی مسعود هم خیلی خوشگل بود. و به رابطه ی میان آن دو ظنین شده بود و این موضوع باعث کنجکاوی بیشتر او می شد. مسعود که فکر مادرش را خوانده بود گفت : من میدانم که شما چه فکری می کنید ، اما من به شما اطمینان می دهم که من و ویکی فقط هم اتاقی هستیم.
حدود یک هفته بعد ویکی پیش مسعود آمد و گفت : از وقتی که مادرت از اینجا رفته قندان نقره ای من گم شده ، تو فکر نمی کنی که مادرت این قندان را برداشته باشد؟
خب من شک دارم ، ما برای اطمینان بیشتر به او ایمیل خواهم زد.
او در ایمیل خود چنین نوشت : “مادر عزیزم ، من نمی گم که شما قندان را از خانه من برداشتید ، و در ضمن نمی گم که شما آن را برنداشتید. اما در هر صورت واقعیت این است که قندان از وقتی که شما به تهران برگشتید گم شده است با عشق مسعود”
روز بعد مسعود یک ایمیل به این مضمون از مادرش دریافت کرد:
پسر عزیزم ، من نمی گم تو با ویکی رابطه داری! و در ضمن نمی گم که تو باهاش رابطه نداری. اما واقعیت این است که اگر او در رختخواب خودش می خوابید ، حتما تا الان قندان را پیدا کرده بود. با عشق مامان

 

[ پنج شنبه 26 خرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 19:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 445

داستان شماره 445

داستان چهارتا دوست


بسم الله الرحمن الرحیم
چهار تا دوست که ۳۰ سال بود همدیگه رو ندیده بودند توی یه مهمونی همدیگه رو می بینن و شروع می کنن در مورد زندگی هاشون برای همدیگه تعریف کنن. بعد از یه مدت یکی از اونا بلند میشه میره دستشویی. سه تای دیگه صحبت رو می کشونن به تعریف از فرزندانشون…اولی: پسر من باعث افتخار و خوشحالی منه. اون توی یه کار عالی وارد شد و خیلی سریع پیشرفت کرد. پسرم درس اقتصاد خوند و توی یه شرکت بزرگ استخدام شد و پله های ترقی رو سریع بالا رفت و حالا شده معاون رئیس شرکت. پسرم انقدر پولدار شده که حتی برای تولد بهترین دوستش یه مرسدس بنز بهش هدیه داد.دومی: جالبه. پسر من هم مایهء افتخار و سرفرازی منه. توی یه شرکت هواپیمایی مشغول به کار شد و بعد دورهء خلبانی گذروند و سهامدار شرکت شد و الان اکثر سهام اون شرکت رو تصاحب کرده. پسرم اونقدر پولدار شد که برای تولد صمیمی ترین دوستش یه هواپیمای خصوصی بهش هدیه داد.سومی: خیلی خوبه. پسر من هم باعث افتخار من شده. اون توی بهترین دانشگاههای جهان درس خوند و یه مهندس فوق العاده شد. الان یه شرکت ساختمانی بزرگ برای خودش تاسیس کرده و میلیونر شده. پسرم اونقدر وضعش خوبه که برای تولد بهترین دوستش یه ویلای sسیصد متری متری بهش هدیه داد.هر سه تا دوست داشتند به همدیگه تبریک می گفتند که دوست چهارم برگشت سر میز و پرسید این تبریکات به خاطر چیه؟ سه تای دیگه گفتند: ما در مورد پسرهامون که باعث غرور و سربلندی ما شدن صحبت کردیم. راستی تو در مورد فرزندت چی داری تعریف کنی؟
چهارمی گفت: دختر من رقاص کاباره شده و شبها با دوستاش توی یه کلوپ مخصوص کار میکنه. سه تای دیگه گفتند: اوه! مایهء خجالته! چه افتضاحی! دوست چهارم گفت: نه. من ازش ناراضی نیستم. اون دختر منه و من دوستش دارم. در ضمن زندگی بدی هم نداره. اتفاقا” همین دو هفته پیش به مناسبت تولدش از سه تا از صمیمی ترین دوست پسراش یه مرسدس بنز و یه هواپیمای خصوصی و یه ویلای سیصد متری متری هدیه گرفت

 

[ پنج شنبه 25 خرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 19:6 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 444
[ پنج شنبه 24 خرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 19:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 443

داستان شماره 443

داستان طنز در مورد زن و شوهر


  بسم الله الرحمن الرحیم
مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است…
به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد.به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو…
 ابتدا در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن. بعد در دو متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کنم.
سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید:
 عزیزم ، شام چی داریم؟
جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت:
 عزیزم شام چی داریم؟
و همسرش گفت:
 مگه کری؟!  برای چهارمین بار میگم:  خوراک مرغ

 

[ پنج شنبه 23 خرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 19:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 442

داستان شماره 442

داستان زیبای سرعت


بسم الله الرحمن الرحیم
حتما ماجرای راننده ایرانی در کانادا را شنیده‌اید که دنده عقب می‌رفته که به ماشین یک کانادایی می‌زند و پلیس که می‌آید، از راننده ایرانی عذرخواهی می‌کند و می‌گوید ” لابد راننده کانادایی مست است که مدعی‌ شده شما دنده عقب می‌رفتید!”
حالا اتفاق جالب‌تری در اتوبان اصفهان رخ داده: همشهری اصفهانی ما توی اتوبان با سرعت ۱۸۰ کیلومتر در ساعت می رفته که پلیس با دوربینش شکارش می کند و ماشینش را متوقف می کند. پلیس می‌آید کنار ماشین و می‌گوید:
“گواهینامه و کارت ماشین!” اصفهانی با لهجه غلیظی می‌گوید:” من گواهینامه ندارم. این ماشینم مالی من نیست. کارتا ایناشم پیشی من نیست.
من صاحَب ماشینا کشتم آ جنازشا انداختم تو صندق عقب. چاقوش هم صندلی عقب گذاشتم! حالاوَم داشتم میرفتم از مرز فرار کونم، شوما منا گرفتین.”
مامور پلیس که حسابی گیج شده بوده بیسیم می‌زند به فرمانده‌اش و عین قضیه را تعریف می‌کند و درخواست کمک فوری می‌کند.
فرمانده اش هم میگوید که او کاری نکند تا خودش را برساند! فرمانده در اسرع وقت خودش را به محل می‌رساند و به راننده اصفهانی می‌گوید:
آقا گواهینامه؟ اصفهانی گواهینامه اش را از توی جیبش در می‌آورد و می‌دهد به فرمانده. فرمانده می‌گوید: کارت ماشین؟ اصفهانی کارت ماشین را که به نام خودش بوده از جیبش در می‌آورد و می‌دهد به فرمانده.
فرمانده که روی صندلی عقب چاقویی نیافته، عصبانی دستور می‌دهد راننده در صندوق عقب را باز کند. اصفهانی در را باز میکند و فرمانده می‌بیند که صندوق هم خالی است.
فرمانده که حسابی گیج شده بوده، به راننده اصفهانی می‌گوید:” پس این مأمور ما چی میگه؟!”
اصفهانی می‌گوید: “چی میدونم والا جناب سرهنگ! حتماً الانم می‌خواد بگد من داشتم ۱۸۰ تا سرعت می‌رفتم؟

[ پنج شنبه 22 خرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 19:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 441

داستان شماره 441

داستان خانوم چهل و پنج ساله


بسم الله الرحمن الرحیم
خانم چهلو پنج ساله ای سکته قلبی کرد و سریعاً به بیمارستان منتقل شد. وقتی زیر تیغ جراح بود عملاً مرگ را تجربه کرد. زمانیکه بی هوش بود خدا را دید. از خدا پرسید: آیا زمان مردنم فرا رسیده است؟ خدا پاسخ داد: نه، تو ۴۳ سال و ۲ ماه و ۸ روز دیگر فرصت خواهی شد. بعد از به هوش آمدن برای بهبود کامل خانم تصمیم گرفت که در بیمارستان باقی بماند. چون به زندگی بیشتر امیدوار بود، چند عمل زیبایی انجام داد. جراحی پلاستیک، لیپساکشن، جراحی بینی، جراحی ابرو و … او حتی رنگ موی خود را تغییر داد و حتی دندانهایش را سفید کرد.
از اونجایی که او زمان بیشتری برای زندگی داشت از این رو تصمیم گرفت که بتواند بیشترین استفاده را از این موقعیت ببرد. بعد از آخرین عملش او از بیمارستان مرخص شد.
وقتی برای عریمت به خانه داشت از خیابان عبور می کرد، با یک آمبولانس تصادف کرد و مرد!!! وقتی با خدا روبرو شد بهش گفت: من فکر کردم که گفتی چهل و سه سال و اندی بعد مرگ من فرا می رسه؟ چرا من رو از جلوی آمبولانس نکشیدی کنار؟ چرا من مردم؟



خدا پاسخ داد؛ ببخشید، وقتی داشتی از خیابون رد می شدی نشناختمت

 

[ پنج شنبه 21 خرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 19:2 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 440
[ پنج شنبه 20 خرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 19:1 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 439

داستان شماره 439

داستان جالب: چه کشکی، چه پشمی


بسم الله الرحمن الرحیم
چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.
از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت،
خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.
دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند
در حال مستاصل ش
از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.
قدری باد ساکت شد و چوپان به
شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت.
گفت:ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوي
نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم
قدری پایین تر آمد
وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت:ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟
آنهار ا خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم.
وقتی کمی پایین تر آمد گفت:بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یک غلطی کردیم
غلط زیادی که جریمه ندارد

 

[ پنج شنبه 19 خرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 19:0 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 438

داستان شماره 438

 

داستان کوتاه: شیخ و مردان فداکار


بسم الله الرحمن الرحیم
اوردند روزی شیخ و مردان در کوهستان سفر میکردندی و به ریل قطار ریسدندی که ریزش کوه ان را به بند اورده بود.ناگهان صدای قطار از دور شنیده شدشیخ فریاد زد که جامه هارا بدرید و اتش زنید که بدجور این داستان را شنیده ام!!!و در حالی که جامه ها را اتش میزدند فریاد میکشیدند و به سمت قطار حرکت میکردند/مریدی گفت:یا شیخ نباید دستمان را در سوراخی فرو بکردندی؟شیخ گفت:نه حیف نان ان یک داستان دیگر است(خاک تو مخت) راننده قطار که از دور گروهی را دید لخت که فریاد میزنند فکر کرد که به دزدان زمین سومالی برخورد کرده!!و تخت گاز داد و قطار به سرعت به کوه خورد و همه سرنشینان جان به جان افرین مردند. شیخ و مریدان ایستادند شیخ رو به بقیه کرد و گقت:قاعدتا نباید اینگونه میشد؟!؟!پس یه پخمه ای رو کرد و گفت احمق تو چرا لباست را در نیاوردندی و اتش نزدندی؟پخمه گفت:اخر الان سر ظهر است گفتم شاید همینطوری هم مارا ببینند و نیازی نباشد که
  ......

 

 

[ پنج شنبه 18 خرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 18:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 437
[ پنج شنبه 17 خرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 18:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 436
[ پنج شنبه 16 خرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 18:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 435
[ پنج شنبه 15 خرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 18:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 434

داستان شماره 434

داستان مغز مرد و زن


  بسم الله الرحمن الرحیم
بالاخره دکتر وارد شد ، با نگاهي خسته ، ناراحت و جدي
  دکتر در حالي که قيافه نگراني به خودش گرفته بود
  گفت :"متاسفم که بايد حامل خبر بدي براتون باشم
 تنها اميدي که در حال حاضر براي عزيزتون باقي مونده، پيوند مغزه
  "اين عمل ، کاملا در مرحله أزمايش ، ريسکي و خطرناکه
  ولي در عين حال راه ديگه اي هم وجود نداره
  بيمه کل هزينه عمل را پرداخت ميکنه ولي هز ينه مغز رو خودتون بايد پرداخت کنين
  اعضا خانواده در سکوت مطلق به گفته هاي دکتر گوش مي کردن
  بعد از مدتي بالاخره يکيشون پرسيد :" خب , قيمت يه مغز چنده؟
  دکتر بلافاصله جواب داد :"پنج هزار براي مغز يک مرد و دویست براي مغز يک زن
 موقعيت نا جوري بود , أقايون داخل اتاق سعي مي کردن نخندند و نگاهشون با خانمهاي داخل اتاق تلاقي نکنه , بعضي ها هم با خودشون پوز خند مي زدند !
 بالاخره يکي طاقت نياورد و سوالي که پرسيدنش آرزوي همه بود از دهنش پريد که
  "چرا مغز آقايون گرونتره ؟ "
  خوب اين طبيعيه مغز زن در مدت حياتش استفاده زيادي ازش ميشه ! و دست دوم محسوب ميشه ! اما مغز مرد در حده نو و اکبنده

[ پنج شنبه 14 خرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 18:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 433
[ پنج شنبه 13 خرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 18:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 432
[ پنج شنبه 12 خرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 18:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 431

داستان شماره 431

داستان   پلیس و پیردرد وbmw


بسم الله الرحمن الرحیم

مرد ميانسالي وارد فروشگاه اتومبيل شد. BMW آخرين مدلي را ديده و پسنديده بود؛ پس وجه را پرداخت و سوار بر اتومبيل تندروي خود شد و از فروشگاه بيرون آمد.
 قدري راند و از شتاب اتومبيل لذّت برد. وارد بزرگراه شد و قدري بر سرعت اتومبيل افزود. کروکي اتومبيل را پايين داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بيشتري ببرد. چند شاخ مو بر بالاي سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به اين سوي و آن سوي مي‌رفت. پاي را بر پدال گاز فشرد و اتومبيل گويي پرنده‌اي بود رها شده از قفس. سرعت به صدو شصت کيلومتر در ساعت رسيد.
 مرد به اوج هيجان رسيده بود. نگاهي به آينه انداخت. ديد اتومبيل پليس به سرعت در پي او مي‌آيد و چراغ گردانش را روشن کرده و صداي آژيرش را نيز به اوج فلک رسانده است....
 مرد اندکي مردّد ماند که از سرعت بکاهد يا فرار را بر قرار ترجيح دهد. لَختي انديشيد. سپس براي آن که قدرت و سرعت اتومبيلش را بيازمايد يا به رخ پليس بکشد بر سرعتش افزود. به صدو هشتاد رسيد و سپس دویست را پشت سر گذاشت، از دویست و بیست گذشت و به دویست و چهل رسيد. اتومبيل پليس از نظر پنهان شد و او دانست که پليس را مغلوب کرده است.
 ناگهان به خود آمد و گفت، "مرا چه مي‌شود که در اين سنّ و سال با اين سرعت ميرانم؟ باشد که بايستم تا او بيايد و بدانم چه مي‌خواهد." از سرعتش کاست و سپس در کنار جادّه منتظر ايستاد تا پليس برسد.
 اتومبيل پليس آمد و پشت سرش توقّف کرد. افسر پليس به سوي او آمد، نگاهي به ساعتش انداخت و گفت، "ده دقيقه ديگر وقت خدمتم تمام است. امروز جمعه است و قصد دارم براي تعطيلات چند روزي به مرخّصي بروم. سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه ديده بودم و نه شنيده بودم. خصوصا اينکه به هشدار من توجهي نکردي و وقتي منو پشت سرت ديدي سرعتت رو بيشتر و بيشتر کرده و از دست پليس فرار کردي. تنها اگر دليلي قانع‌کننده داشته باشي که چرا به اين سرعت مي‌راندي، مي‌گذارم بروي."
 مرد ميانسال نگاهي به افسر کرد و گفت، "مي‌دوني، جناب سروان؛ سال‌ها قبل زن من با يک افسر پليس فرار کرد. وقتي شما رو آژير کشان پشت سرم ديدم، تصوّر کردم داري اونو برمي‌گردوني"!

[ پنج شنبه 11 خرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 18:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 430

داستان شماره 430

داستان باحال طنز کوتاه ( برای زوجها


بسم الله الرحمن الرحیم
یک زوج در اوایل 60 سالگی، در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.ناگهانیک پری کوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و درتمام این مدت به هم وفادارموندین ، هر کدومتون می تونین یک آرزو بکنین.خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من می خوام به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم.پری چوب جادووییش رو تکون داد و اجی مجی لا ترجی
دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک Qm2در دستش ظاهر شد. حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فکر کرد و گفت: خب، این خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم اتفاق می افته ، بنابراین، خیلی متاسفم عزیزم ولی آرزوی من اینه که همسری 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم. خانم و پری واقعا نا امید شده بودن ولی آرزو، آرزوه دیگه !!! پری چوب جادوییش و چرخوند و

.........
اجی مجی لا ترجی
و آقا 92 ساله شد

 

[ پنج شنبه 10 خرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 18:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


صفحه قبل 1 2 صفحه بعد